دلنوشته های دخترمردادی
امروز بابایی نرفت سرکار ساعت 6وربع بیدارشدم دیدم نماز خوندن فایده ای نداره بنابراین نخوندم وخوابیدم ساعت9بود که تلفن زنگ خورد ترسیدم فکرکردم از مدرسه است دیدم مامانم رو تراس خیلی گرم داره حرف میزنه متوجه شدم از فامیلاست
نظرات شما عزیزان:
سلام عزیزای من خوبید؟
حدسم درست بود ناهید دختر دایی مامانم بود زنگ زدو شماره زندایی رو گرفت چون عروسی داداشش تو روستاست
و میخواستن زندایی منو که ارایشگاه داره ببرن تا عروسشون رو درست کنند درسته عروسشون روستایی ولی اینقدر دختر خوب ومودب وناز وخوشگله که حد نداره پسره هم خوبه ولی دختره بهتره عروسیشونم شاید 15باشه شایدم 25 امیدوارم خوشبخت بشن بعدش خواب از سرم پرید بلند شدم واتاقم رو مرتب کردم
مامانم رفت اتو شویی اومدم صبحونه خوردم واومدم پای نت بعد خواهرم بیدارشد ویکم سربه سرش گذاشتم
و بابا وداداشم هم بیدارشدند نمازم رو خوندم وناهارخوردم ورفتم یکم فیلم دیدم واهنگ گوش دادم بهدش خوابیدم ساعت 6بیدارشدم دیدم مامانم رفته دکتر بابا هم رفته بیرون داداشم اومد بیدارم کرد گفت گاز بازه موقع رفتم اولش متوجه نشدم ولی یکم گذشت دیدم بله داداش گرامی شعله رو به جای اینکه ببنده تااخرباز گذاشته بعدش اومدم پای نت
و با دوستام حرف زدم وبابا اومد نماز خوندم مامانم هم اومد دکتر سرم داده بود ولی چون چیزی نخورده بود سرم رو وصل نکرده بود اومد خونه یک چیزی خوردو رفتیم درمونگاه مامانم رو گذاشتیم و خودمون هم رفتیم تو شهر دور زدیم چقدر بده تو شهرستان زندگی کنی به خدا ساعت 10میریم دور بزنیم اکثر مغازه ها بسته است یکم دور زدیم واومدیم مامانم هنوز نیومده بود تو ماشین اهنگ گوش دادم و مامانم اومد نوبتش رو داده بود به همسایه مامان بزرگم حالش بد بوده اورژانس اومد دنبالش
واسه همین خیلی دیر شد دیگه اومدیم خونه خواهرم تو ماشین از عقب پرتاب شد جلو اینقدر ترسیده بود که حد نداشت هر موقع از جیزی میترسه فقط میاد پیش من بعدش شام خوردم و اومدم پای نت روز نوشت رو بنویسم راستی فرداشب عشقای من خانواده بابا بزرگم از مسافرت میان وشب خونه ما دعوتن خیلی خوشحالم
Design by: pinktools.ir |